جدول جو
جدول جو

معنی نیم بیت - جستجوی لغت در جدول جو

نیم بیت
(بَ / بِ)
مصراع. یک لنگه از دو لنگه بیت شعر. رجوع به مصراع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیم دست
تصویر نیم دست
تخت، مسند، برای مثال دست آفت بدو چگونه رسد / تا در او نیم دست دستور است (انوری - ۶۷)، نیمکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرم بیز
تصویر نرم بیز
غربال که دارای سوراخ های ریز باشد، موبیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
تخم مرغ یا چیز دیگر که خوب پخته و سفت نشده باشد، کنایه از چیزی ناقص و ناتمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم خیز
تصویر نیم خیز
ویژگی آنکه یا آنچه بر روی زمین به طور خمیده حرکت می کند، حالت بین نشسته و برخاسته، خیز کوتاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم تخت
تصویر نیم تخت
نیمکت، صندلی پهن که چند نفر بتوانند روی آن پهلوی هم بنشینند، نیم تخت، نیم دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک بخت
تصویر نیک بخت
خوشبخت، سعادتمند، ایمن، اقبالمند، بختیار، بلنداقبال، بلندبخت، خجسته، خجسته طالع، خجسته فال، خوش طالع، جوان بخت، سفیدبخت، سعید، شادبخت، صاحب اقبال، صاحب دولت، طالع مند، فرّخ فال، فرخنده بخت، فرخنده طالع، مقبل، مستسعد، نیک اختر، نکوبخت، نیکوبخت
فرهنگ فارسی عمید
(غُ غُ کُ)
نیم سوخته. نیم سوز:
چو شد کشته دیگی ترینه بپخت
ببرد آتش و هیزم نیم سخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
نیم سفته:
یکی سفته و دیگری نیم سفت
یکی آنکه آهن ندیده ست جفت.
فردوسی.
، کنایه از ناتمام. (غیاث اللغات). نیم سفته. کنایه از سخن سربسته و ناتمام و اغلب بدین معنی تمام گوهر نیم سفت باشد نه تنها نیم سفت. (از آنندراج). رجوع به نیم سفته شود:
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینه ها دارد اندر نهفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
آنکه به قدر کفایت خوراک نخورده و هنوز میل به خوردن داشته باشد، (ناظم الاطباء)، که به تمام رفع گرسنگی او نشده باشد، (یادداشت مؤلف)، که هنوز اشتها دارد: حکیمان دیردیر خورند و عابدان نیم سیر، (گلستان)، نیم راضی، (ناظم الاطباء)، که میل و حرصش تمام نشده است و هنوز می خواهد، که کاملاً خرسند و راضی نیست:
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر،
سعدی،
، رنگی که متوسط باشد از حیث پررنگی و کم رنگی، رنگ نیم تند، (سبک شناسی بهار از فرهنگ فارسی معین)، که به رنگ سیر سیر و روشن نیز نباشد، (یادداشت مؤلف)، رنگی ملایم، نه زیاد رقیق و باز و روشن و نه بسیار غلیظ و پررنگ و تند: در رنگ آمیزی هر صبغ جائی خرج کند و هر رنگ به گلی دهد، آنجا که رنگ سیر لایق آید نیم سیر صرف نکند و آنجا که صبغ روشن باید تاریک به کار نبرد، (المعجم از فرهنگ فارسی معین)،
وزنی معادل هشت مثقال، (یادداشت مؤلف)، رجوع به سیر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب به نیم شب. (یادداشت مؤلف). آنچه در نیم شب وقوع یابد. (فرهنگ فارسی معین). مربوط به نیم شب. در دل شب. در نصف شب:
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیم شبی دفع صد بلا بکند.
حافظ.
بیار می که چو حافظ مدامم استظهار
به گریۀ سحری و دعای نیم شبی است.
حافظ.
می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریۀ سحری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(طَ)
کسی که دعوی طبابت کند لیکن مهارت نداشته باشد.
- امثال:
نیم طبیب بلای جان است و نیم ملا خطر ایمان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ زَ)
نیم بسمل. ذبیح ناقص. (آنندراج). نیم کشته:
بردار زلفش از رخ تا جان تازه بینی
وز نیم کشت غمزه ش قربان تازه بینی.
خاقانی.
جهانی نیم کشت ناوک توست
ندیده هیچ کس زخم گشادت.
خاقانی.
چو مرغی نیم کشت افتان و خیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان.
نظامی.
- نیم کشت شدن، نیم بسمل شدن. بر اثر زخمی کاری به حال مرگ افتادن:
چون نیم کشت ناز شوم زآن نگاه گرم
ذوق تبسم نمکین می کشد مرا.
میلی (از آنندراج).
- نیم کشت کردن، سخت زخمی کردن. به شدت زجر دادن:
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیم کشتش کرد و سر بشکافتش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مست باخبر. (آنندراج). آنکه کاملاً مست نشده باشد. (ناظم الاطباء). سرخوش. (یادداشت مؤلف). می زده. شاد و شنگول. تردماغ. که می در او اثر کرده است اما از پایش نینداخته:
همی تاخت بهرام خشتی به دست
چنانچون بود مردم نیم مست.
فردوسی.
سکندر بیامد ترنجی به دست
از ایوان سالار چین نیم مست.
فردوسی.
نیاطوس از آن جایگه برنشست
به لشکرگه خویش شد نیم مست.
فردوسی.
دو بادام و سنبلش بابل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مست.
اسدی.
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام
ما ز دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم.
خاقانی.
همه نیم هشیار و شه نیم مست
همه چرب گفتار و شه چرب دست.
نظامی.
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و در درشکست.
عطار.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی به دست.
سعدی.
یکی سرگران آن یکی نیم مست
اشارت کنان این و آن را به دست.
سعدی.
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
کام تو از من آسان کار من از تو مشکل.
شاه قوام الدین.
- نیم مست شدن، شاد و با نشاط شدن. سرخوش گشتن. تر دماغ شدن:
وز آن هر یکی دسته ای گل به دست
ز شادی و از می شده نیم مست.
فردوسی.
- ، گیج و گم شدن:
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
خطیری یا حصیری
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نیم برشت. نیم برشته. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیم برشت و نیز رجوع به فرهنگ دزی ج 2 ص 743 و مفردات ابن بیطار ج 3 ص 21 سطر 29 شود: اگر خایۀ مرغ را نیم رشت کند و روی خرده تتری بپراکند و بیاشامد نیک آید. (هدایهالمتعلمین ص 399 از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیم بدست
تصویر نیم بدست
نی موجب نصف شبر، بالش کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم برشت
تصویر نیم برشت
نیم برشته. یا تخم مرغ (خایهء) نیم برشت. نیمرو: (و (شیر) در تغذیه بعد از گوشت و تخم مرغ نیم برشت موافق ترین اغذیه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم بیز
تصویر نرم بیز
غربالی که دارای سوراخهای تنگ باشد، غربال با سوراخهای تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم خیز
تصویر نیم خیز
برخاستن از روی زمین نه بکمال بنحوی که بدن خمیده نماید: (... نیم خیز بلند شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم تخت
تصویر نیم تخت
نیمکت، تختی کوچک که بر بالای آن خوابند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم پخت
تصویر نیم پخت
نیم پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم بهر
تصویر نیم بهر
یکی از قسمتهای بروج نظیر هفت بهر و دوازده بهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم بها
تصویر نیم بها
نصفه قیمت، نصف قیمت واقعی
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که حالت مایع ندارد و بر اثر ریختن هنوز کاملا منعقد و بسته نشده تخم مرغ نیم بند، ناقص: (در چشمانش که میشی روشن بود شک و تردیدی نیم بند موج میزد) یا کودتای نیم بند. کودتایی که بموفقیت انجام نیافته باشد، یا مجلس نیم بند. مجلسی که بخشی از وکلای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم برش
تصویر نیم برش
نیم برشته. یا تخم مرغ (خایهء) نیم برش نیمرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم بال
تصویر نیم بال
یا نیم بالان، جمع نیم بال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک نیت
تصویر نیک نیت
نیکخواه کسی که قصد و اندیشه وی همیشه نیکو باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم کشت
تصویر نیم کشت
آنکه کاملا کشته و ذبح نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم مست
تصویر نیم مست
آنکه کاملا مست نشده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که نه کاملا باز و نه کاملا بسته باشد، یا چشم نیمباز. چشم نیم خفته و نیم گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
((بَ))
نه کاملاً مایع و نه کاملاً جامد، ناقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم خیز
تصویر نیم خیز
برخاستن از روی زمین نه به کمال به نحوی که بدن خمیده نماید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم دست
تصویر نیم دست
((دَ))
تخت، مسند کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نرم بیز
تصویر نرم بیز
((نَ))
غربالی که دارای سوراخ های ریز باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
تبصره
فرهنگ واژه فارسی سره